پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

بره تو دلی من

پارسا و ماکارونی

فسقلی آخه تو چقده ماکارونی دوست داری نفسم ببند اون نیشتو با اون دندونات ... وووووووووی که دل آدم ضعف می‌ره واسه چلوندنت اینم ماکارونی‌ای که ترتیبش رو سه تایی دادیم ...
30 مرداد 1392

زندگی مامان

پسر قشنگم همه زندگیم تو هستی چقــــــدر دلم غصه داره که نتونستم تولدت رو جشن بگیرم ... وقتی توی نت این همه عکس جشن تولد یکسالگی می‌بینم حسرت می‌خورم اگر برنامه ریزی نکرده بودم اگر وقت نگذاشته بودم اگر .... شاید برام اصلاً مهم نبود عیب نداره مامانی ... مامانت باید یاد بگیره قدم‌هاش رو برنامه ریزی شده برداره ...
26 مرداد 1392

تولدت مبارک مامانم

 عزیزم دلبندم قشنگم تولدت مبارک ایشالله هزار سال عمرت باشه با بابایی چه نقشه‌ها داشتیم برای روز تولدت اما همش نقش بر آب شد بابایی مجبور شد شیفت بمونه در نتیجه نشد شام بریم بیرون تو هم تب داشتی ... و مادر جون از کرج اومد و زحمت نگهداری تو رو به عهده گرفت که توی مهد اذیت نشی لحظه تولدت پیش مامان بزرگت بودی12:35 ظهر حتی نتونستم بهت زنگ بزنم ... باباییت قبلش زنگ زد بهم که تو خوابیدی نشد هیچ کدوم از نقشه‌ها رو نشد جور کنیم آتلیه هم نبردمت :(( یعنی اینقده دلم غصه داره که نگو احتمالاً تولدت برای 24 مرداد هم کنسله چون بابایی باید بره مأموریت جبران می‌کنم برات می‌دونم که سالیان سال باید برات جشن تولد ب...
20 مرداد 1392

پارسای من چهار دست و پا می‌ره

یک هفته‌ای هست که کم کم شروع کردی به چهار دست و پا رفتن .... نمی‌دونی چقده لذت بخشه دیدنت توی اون حالت بارها بابا آرش با عجله می‌گه شهلا برو کنار برو کنار ... با ترس می‌گم چی شده ... می‌گه می‌خوام پسرم رو ببینم  و عاشقانه چهار دست و پا راه رفتنت رو به تماشا می‌شینه اینقده این کون قلمبه‌ات با حال می‌شه وقتی چهار دست و پا می‌ری که نگــــــــــو امروز صبحی اومدم مهد ک.دک که بهت شیر بدم تا دم در اتاقتون چهار دست و پا اومدی ... تا رسیدی به من نشستی دستای کوچولوت رو آوردی بالا که بغلت کنم ... بعدم که بغلت کردم سرت رو گذاشتی رو شونم و با دستای کوچیکت می‌زدی پشتم ... یعنی لذتـــــــــ...
9 مرداد 1392
1